درسا جاندرسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

دُرسا دُردونه مامان و بابا

خاطرات 13 ماهگی درسای ِ نازم

عشق مامان سلام.. کوچولوی نازم تو این مدت کلی بزرگ شدی و کارهای شیرین انجام میدی... از بعد از مریضیت به شدت بهم وابسته شدی و همه اش تو بغلم هستی باهم ظرف می شوریم و باهم غذا درست می کنیم و باهمدیگه خونه را مرتب می کنیم و گاهی وقتا که دیگه خیلی خسته میشم میذارمت روی زمین و شما با گریه همراهیم می کنی.. ویروس بد به شدت بی اشتهات کرد و هیچی جز شیرمامان نمی خوردی... روزهای خیلی خیلی سختی بود و بیشتر از همه به خاطر اینکه لاغر شده بودی نگرانت بودم ... شیرخشک که به کلی از غذای روزانه ات حذف شده بود و یک هفته ای حتی یک وعده هم شیرخشک نمیخوردی هرچی شکر میزدم و یا آهنگ میذاشتم ،راهت می بردم هیچ کدوم فایده ای نداشت و فقط شیرهای مونده را می...
26 دی 1392

تولد دو سالگی امیرحسین

سلام عشق کوچولوی من.... 6اُم دی تولد امیرحسین بود منتظر موندیم ماه صفر تموم بشه و بعد تولدش را گرفتیم،منم تو این مدت مشغول طراحی تم تولدش بودم و با وابستگی های شما دیگه وقتی برام نمی موند تا بیام وبلاگت را آپ کنم  دایی کوچولو خیلی خوشحال بود و همه اش می رفت بالای مبل وایمیستاد و دست میزد و از من میخواست که نانای کنم و تولدت مبارک بخونم  وقتی خوابید بادکنک ها را زدم به سقف و بیدار که شد با دیدنشون کلی ذوق کرده بود و هی می گفت آبجی تو بادی ِ ی ِ زدی برام ؟ انقدر ذوق داشت که آدم دلش میخواست هرروز براش تولد بگیره  تولد دایی خودمونی بود ... اما سعی کردم تو تم تولدش چیزی کم نذارم تا بعدا که بزرگ شد ازم...
21 دی 1392

مهمونی خونه عمه الهه...

سلام دخملک شیطونم.... چند روز پیش خونه عمه الهه دعوت بودیم.. وقتی رفتیم اونجا عمه جون بغلت کرد و بردت تو اتاق محمد سام و گفت هرچی میخوای بردار و شما کلی ذوق کرده بودی از دیدن اینهمه اسباب بازی... اولش محمد سام زیاد دوست نداشت به وسایلش دست بذاری و من به شدت این حس را درک می کردم و اصلا دلم نمیخواست که مجبور به انجام این کار بشه ،از طرفی شما هم دلت میخواست به وسایلش دست بزنی و به هرچی دست میزدی محمد می گفت نه این ماشینمه باید اینجا باشه خرسه هم باید همین جا باشه نه نباید دست بزنی و شما که اصلا انگار نه انگار می رفتی سراغ بقیه اسباب بازیها و بیچاره نمی دونست چطور باید جلوت را بگیره و از اونجایی که خیلی خیلی مهربونه و بچه های کوچیک تر ا...
20 دی 1392

یلدای 92

رنگین کمون ِ زندگیم سلام عشق ِ کوچولوی من یلدات مبارک  پارسال شب یلدا بابایی پیشمون نبود و رفته بود سرکار ماهم رفتیم خونه مامانی   امسال دومین یلدای شما بود،که چون پارسال هیچ کاری برای یلدات نکردم دلم میخواست امسال یکم خاص باشه ... یک هفته قبل از یلدا با دایی جون رفتیم و برات کاموای قرمز رنگ خریدیم تا مامانی لباس هندونه ای برات ببافه و از دختر خاله ام هم خواهش کردم تا برات دمپایی ببافه و بعدشم خودم روی لباسهات و دمپایی هات را با نخ مشکی تخمه هندونه گلدوزی کردم و حاصل کار شد این دست همه گیشون درد نکنه که خیلی خیلی ناااااااااااز شده بود.. اینم هدیه یلدات از طرف مامان شب جمعه خونه عمه عصمت ...
4 دی 1392

ویروس بد....

سلام دخملکم  چند روز پیش رفتیم خونه مامان ملک  پوریا هم اونجا بود و سرماخورده بود برعکس همیشه که از شما فرار می کنه و اصلا از روی مبل پایین نمیاد اون روز همه اش پیش شما بود و بعدشم که مامانی شام درست کرد و گفت که برای شام مهمونشون باشیم بازم من حواسم نبود و قبول کردم و اون روز گذشت... شما میرفتی توی کیف وایمیستادی و عمه می کشیدت پوریا هم بعدش میخواست اینکار را انجام بده کنترل را برمیداشتی و میدادی به عمو مجید اینجا هم داری با عمو حرف میزنی.. اولش زیاد پیشش نمی رفتی اما بعد خوشت اومده بود و عروسکت و هرچی به دستت می رسید میدادی به عمو و پوریا هم از باباش می گرفت و میرفت باز شما می گرفتی و میدادی به عم...
1 دی 1392

چهارمین سالگرد ازدواج مامان وبابا

یادش به خیر... چهار سال پیش چنین روزی با کلی استرس منتظر بابایی بودم .... هی اس میزدم پس کی میرسین؟ انقدر هول بودم که یادم رفت بهش بگم دسته گل عقدم را چطوری بگیره... اونم یه دسته گل بزرگ گرفته بود که به سختی با خودم این طرف و اون طرف می کشیدمش... چشمامون جز همدیگه کسی را نمی دید... عمه هات خواسته بودن مجلس خودمونی باشه و کسی را دعوت نکنیم... مامانم آخر شب ازم خواست دخترخاله ها و دختر عمه ها را خبر کنه تا یکم بزن و برقص داشته باشیم  اما من یه جوری پیچوندمشون که زودتر با بابایی تنها بشیم اون روز برای من روز قشنگی بود... روز رسیدن به وصال عشقم... امیدوارم یه روز توهم این روز قشنگ را تجربه کنی و خوشبخت بش...
1 دی 1392

13 ماهگی ِ خوشگل ِ مامان

دخملک نازم سلام... خوشگلم یه مدته خیلی خیلی به من وابسته شدی... هرکاری میخوام انجام بدم مرتب گریه می کنی و میخوای بیای بغلم،حتی وقتی دستم را به سمتت دراز می کنم تا باهمدیگه بریم و کارم را انجام بدم دو تا دستات را به سمتم می گیری و میخوای بیای بغلم ... گاهی وقتا باهمدیگه غذا درست می کنیم یا منتظر بابایی می مونیم تا بیاد و کمکمون کنه... وقتی میخوام برات شیر درست کنم انقدر گریه می کنی که مجبور میشم بشونمت روی سینک ظرفشویی و شیشه ات را بشورم بعدشم بغلت می کنم و باهمدیگه شیر درست می کنیم... امروزم انقدر گریه کردی که مجبور شدم بشونمت روی کابینت و پاهات را گذاشتم تو ظرفشویی تا یکم آب بازی کنی و بذاری من کارم را انجام بدم که خیلی خوشت ...
1 دی 1392

خانه اسباب بازی2

سلام دخملکم ... مدتهاست میخوام بیام و خاطراتت را بنویسم اما شما یه مدته که به شدت بهم وابسته شدی و کافیه از کنارت تکون بخورم تا شروع کنی گریه کردن .... وقتی پای کامپیوتر میشینم مدام پاهام را می کشی و وقتی بغلت کنم دیگه هرچی روی میز هستش در امان نیست.. اگرم نذارم هرچی میخوای برداری که پنج دقیقه ای گریه می کنی و جیغ می کشی!!!! بعدشم که چندروزی نی نی وبلاگ بازی درآورد و نشد آپ کنم... امروزم سایت آپلودمون قاطی کرده بود !!!! الانم شما لالا کردی و من میخوام تند تند پستم را بذارم تا شما بیدار نشدی و باز لپ تاپ را داغون نکردی یکشنبه هفته پیش یه بار دیگه رفتیم خانه اسباب بازی ..... دفعه پیش که میخواستیم بریم خانه اسباب بازی ه...
1 دی 1392
1